مقدمه
اینکه چرا همیشه از صراحت فرار می‌کنم، شاید بخاطر این باشه که هربار صریح شدم، پشیمون شدم. ولی بعضی حرف‌ها رو باید زد. باید گفت، باید به زبون آورد. الان، دوباره همونجام که باید از دنیای انتزاعی دور بشم و برگردم به زمین، تا حرف‌هایی رو بزنم که باید می‌زدم. از نزدیک‌ترین دوست‌هام تا حتی اونایی که تا حالا باهاشون حرف نزدم، مخاطب این متنن. صراحت این متن، چیزی نیست که هر روز انجام بدم و برای اینکه این متن رو بنویسم یا نه، چندین و چند بار نظرم عوض شده. برای همین اگه می‌خواین این متن رو بخونین، همین الان بخونینش. معلوم نیست بعداً هم این متن اینجا بمونه یا نه. ولی فعلاً هست که تا همیشه باشه. گرچه متن به سبک فانتزی نوشته شده، ولی وقایع ذکر شده همه مطابق واقعیتن.
آغاز
همش از یه سوال شروع می‌شه که چی واقعاً مهمه؟ سوالی که همیشه هست، بعضی وقتا فکر می‌کنیم جوابش رو می‌دونیم، بعضی وقتا هم نه. چی واقعاً مهمه؟ این سوال رو هزار بار من از خودم پرسیدم. طی ۵، ۶ سال گذشته، انقدر درگیر این سوال شدم که خیلی مشخص وقتم رو سر هیچی تلف می‌کردم. می‌گفتم چی واقعاً مهمه؟ و خیلی از کارایی که باید رو، چون مهم به نظر نمی‌رسیدن انجام نمی‌دادم. جواب این سوال چیه؟ قبل از اینکه بیام دانشگاه، جواب مشخصی براش داشتم. خیلی مشخص. قبل از اینکه شروع کنم به درس خوندن برای کنکور، حتی دانشگاهی که می‌خواستم بعداً اپلای کنم برم رو انتخاب کرده بودم. ولی اومدم دانشگاه، همه چیز بهم ریخت. همه چیز. چی واقعاً مهمه؟ و من برای یک لحظه دیدم، صرفاً رفتن و رسیدن به اون دانشگاه معنایی برام نداشت. مهم نبود. هرکاریش کردم دیگه مهم نبود. من کاملاً از فکر رفتن بیرون اومده بودم. چرا؟ چون دیدم زندگی نباید همین باشه. پس چی بود؟ جواب مشخصی که اون موقع داشتم: یه آدم دیگه‌ای که باهاش زندگیت رو تقسیم کنی. کسی که باشه و کنار اون بیشتر شدن رو تجربه کنی. کسی که تو خوشحالی و ناراحتی، تو شکست‌ها و موفقیت‌هات کنارت باشه. بی‌قضاوت و بی‌هیچ منتی. اون موقع چی واقعاً برام مهم بود؟ رسیدن به یه آدم.
اساس اشتباه
یه اشتباهی ولی بود اونجا. چیزی که واقعاً مهم بود، به دست نمیومد. چیزی که واقعاً مهم بود، فقط باعث می‌شد دوستام رو ناراحت کنم. چیزی که واقعاً‌ مهم بود، انگار مهم نبود. یه چیزی اشتباه بود و من نمی‌فهمیدم. بالاخره روزی رسید که من برگشتم و گفتم هدف زندگی نباید چیزی باشه که از اساس محال باشه. نباید چیزی باشه که تو راه رسیدن بهش کسی رو اذیت کنی. چیزی که واقعاً مهمه بازم تبدیل شد به سوالی که بود، که واقعاً چی مهمه؟
جستجوی جواب
چیزی که نمی‌فهمیدم، نگرانی بقیه بود برای چیزایی که برای من هیچ اهمیتی نداشتن. مثلاً چرا باید کسی به خاطر نمره‌اش انقدر نگران بشه. مگه چقدر مهمه؟ زندگی مگه با نمره‌ی یک درس جابجا می‌شه؟ معنای زندگی یه جایی خودش رو قایم کرده بود. نه یه آدم بود، نه یه جا برای رفتن. معنای زندگی نه بهشتی بود برای رفتن، نه جهنمی برای فرار کردن. چیزایی که به نظر مهم می‌رسیدن و نداشتم رو می‌دیدم، که چطور بعضی از آدما دارن. چطور به بهترین شکل و بالاترین حدی که به ذهن من برسه، دارنش. حسادتی که شاید اذیتم می‌کرد، که اونا معنای حقیقی زندگی رو فهمیدن. ولی من بارها و بارها نگاه کردم. نبود، معنای حقیقی زندگی اونا هم نبود. اون چیزی که باید تو نگاه اون آدما می‌دیدم رو ندیدم. انگار اونا هم نداشتنش.
مکث
از گشتن دست کشیدم. پیدا نمی‌شد. اون لحظاتی که آدم خسته می‌شه و می‌گه ولش کن. نخواستم. در این لحظات، چیزهایی بودن که خوشحالم می‌کردن. دوستایی که همیشه بودن و نمی‌دیدم، که چقدر خوشحالم می‌کردن. اتفاقایی که میوفتادن، لحظات کوچیک و خوبی که انگار بدون هیچ انتظاری میومدن من رو خوشحال کنن و برن. این لحظات مکث، کوتاه بودن ولی به خاطر دارم که تصویری از زندگی رو توشون دیدم که روشن بود.
نشونه‌ها
یکی از بزرگترین موانع رسیدن به چیزی که فکر می‌کردم معنای حقیقی زندگیه، شاید ترس بود. انتظار من برای رخ دادن اتفاقایی که می‌ترسیدم خودم هیچ اقدامی برای رخ دادنشون بکنم. ترس و ترس و ترس. غروری که می‌گفت نه، تو نباید خودت رو به خطر بندازی. اندوه و افسوسی که می‌گفتن، نه! چرا چیزی باید تغییر کنه؟ چندبار اینکار رو کردی و نشد؟ چرا فکر می‌کنی این دفعه فرق می‌کنه؟ منطقی که همه‌ی اینارو تأیید می‌کرد. حتی احساسی که کنار اومده بود، که می‌گفت من دیگه انتظار بیشتری ندارم. در این لحظات تاریک، درخشش عجیبی همه چیز رو تغییر می‌داد. نشونه‌ها راه خودشون رو پیدا می‌کردن. همونجایی که بودی، همون وضعیتی که بود، اتفاقات عجیبی تو رو به سمتی می‌بردن که باید. سمتی که پر از ترسه. پر از نبایده. ولی انگار میان دستت رو می‌گیرن و می‌برن. مهم نیست بترسی یا نه، داری به اون سمت می‌ری دیگه.
آخرین نشونه
نشونه‌های زیادی رو دیدم. بعضیا خیلی عجیب. بعضیا هم نه. آخرین نشونه، ولی عجیب‌ترین نشونه بود. آخرین نشونه، آخرین ترس رو کشت، آخرین در رو باز کرد. آخرین نشونه، همه‌ی چراغا رو روشن کرد. پنجره‌ها رو باز کرد. آخرین نشونه، همه‌ی حرف‌ها رو زد. آخرین نشونه مثل خروج نهایی از جو زمین بود. مثل برگشتن به همونجایی که همیشه باید می‌رفتم. آخرین نشونه، عجیب‌ترین اتفاق زندگی من بود. آخرین نشونه، همه‌ی قوانین رو نقض کرد. همه‌ی همه‌ی اتفاقایی که فکر نمی‌کردم بیوفتن، افتادن. آخرین نشونه، انگار معنای حقیقی زندگی رو برام نوشت و آورد. دقیقاً یک هفته بود. باید به آخرین نشونه اعتماد می‌کردم. بالاخره دست آخرین ترس هم ول کردم. عجیبه. هیچوقت شاید نفهمم که چرا آخرین نشونه اینکار رو کرد. همین هفته بود که بالاخره بعد از ناامید شدن کامل، استاد کلگری بهم گفت که منو گرفته. ابتدای همین هفته هم بود که من تصمیم گرفتم از آینده نترسم و با دختری که دوستش داشتم صحبت کنم. آخرین نشونه با من کاری کرد که بعد از ۶ ماه هنوز هم توی شوک‌ام. چی واقعاً مهمه؟ این سوال باید جوابش رو می‌شنیدم. آخرین نشونه کاری که باید می‌کرد رو انجام داد و رفت. چرا رفت؟ انگار جواب رو داده بود، من باید نگاه می‌کردم.
معنای حقیقی زندگی
ولی اونور آخرین در چی بود؟ هنوزم نمی‌دونم. فقط در رو باز کرد و رفت. سوالای زیادی رو بی‌جواب گذاشت و رفت. زمان زیادی منتظر باز شدن در بودم. ولی انتظار هیچ وقت در رو باز نکرد. قبل از چرخوندن دستگیره‌ی در، به آخرین پاکتی که روی میز بود نگاه کردم. چیزی که دیدم حرفای آخری بود که باید می‌زدم. کسی اونا رو از قبل نوشته بود. هوا دیگه روشن شده بود و چراغ رو خاموش کردم. یاد ساکن طبقه وسط افتادم. همین چند روز پیش بود که رفتیم ببینیمش. همه‌ی سوالش این بود که چرا ما اینجاییم؟ شروع کردم به خوندن از روی نامه‌ای که پیدا کردم.
چرا باید دنبال چیزی باشم که بعد از رسیدن دوباره از دست خواهم داد؟ چرا نباید از داشتن چیزی که دارم لذت ببرم؟ چیزی که هست و خوشحالم می‌کنه رو چطور تونستم با چیزی که ندارم و فقط ذهنم گواهی به بهتر بودنش داده مقایسه کنم؟ چرا باید زندگی کرد؟ چرا باید زندگی نکرد؟ چرا باید رسید به آدمی که یه روزی بالاخره می‌ره؟ چرا باید رفت؟ چرا باید موند و چرا باید مقاومت کرد و چرا باید تسلیم شد؟ چرا باید بعضی‌ها چیزایی رو که می‌خوایم داشته باشن، اونم وقتی که قدر اون چیزی که دارن رو نمی‌دونن؟ چرا اونایی که انقدر یه چیزی براشون مهمه و ارزشش رو می‌دونن نباید داشته باشنش؟ چرا باید برای بعضیا سخت باشه؟ چرا برای بعضیا راحت؟ چرا باید بعضیا با سخت، راحت باشن؟ چرا باید بعضیا از راحت هم ناراحت باشن؟ چرا همون چیزی که من فکر می‌کنم خوبه، کس دیگه‌ای فکر می‌کنه بده؟ چرا باید کاری کنم که ممکنه بعداً پشیمون بشم؟ چرا باید همه‌ی عمر حسرت کاری رو بخورم که ترسیدم انجام بدم؟ چرا ته چیزایی که من بخوام بهش برسم رو یه سری رسیدن؟ چرا باید فرقی داشته باشه؟ چرا زمان باید با این سرعت بگذره؟ چرا زندگی مدتش انقدر باید باشه؟ چرا وقتی به چیزی که این همه مدت می‌خواستم رسیدم، بعدش باز هم دنبال چیز دیگه‌ای بودم؟ چرا با رسیدن به چیزی که می‌خوام، هنوزم دنبال چیزیم؟ چرا باید همیشه منتظر اتفاقی باشم که بیوفته؟ چرا وقتی هم که میوفته، باید بگردم دنبال چیز دیگه‌ای که منتظرش باشم؟ چرا نمی‌شه رفت و رسید و تمومش کرد؟ چرا دستورالعملی نیست و چرا وضعیت رو جایی نمی‌شه دید؟ چرا چیزی که یه روز برات مهم بود، دیگه مهم نیست؟ چرا ارزش یه چیز بدون اینکه تغییر کنه، برای تو تغییر می‌کنه؟ چرا بعضیا می‌گن که خدا هست؟ چرا بعضیا می‌گن که خدا نیست؟ از کجا می‌دونن که هست، یا که نیست؟ چرا ذهن همیشه باید مقاومت کنه، حتی وقتی که فهمیدی که چیزی که فکر می‌کردی اونقدرا هم درست نیست؟ چرا سخته دل کندن؟ چرا باید اینطوری باشه همه چی؟ چرا وقتی که پر از شکی، باز هم می‌گی که می‌دونی؟ چرا وقتی می‌دونی که هر چیزی که داری رو یک روز از دست می‌دی، بخاطر ترس از دست دادنشون، کاری که باید رو نمی‌کنی؟
نامه تموم شد. فقط سوال بود. هیچ جوابی پیدا نکردم. ولی چه کمکی می‌کرد پرسیدن سوال؟ پشت نامه نوشته شده بود: «مهم نیست چه سوالی می‌پرسی، جواب همیشه یه چیزه. مهم نیست که جواب چیه، مهم اینه که بپرسی.» زمان زیادی نمونده بود، باید بر می‌گشتم و از آخرین در رد می‌شدم. چی واقعاً مهمه؟ من باید جوابش رو پیدا می‌کردم. وقتی که دیگه داشتم دست می‌کشیدم از نوشتن، کلماتی شروع کردن به اومدن و من هم همه رو نوشتم.
مثل یک ظرف پر خاک. تا خالیش نکنی، اگه روش آب بریزی، فقط گل می‌شه. باید خالیش کنی تا بتونی توش آب بریزی. مثل یک سنگ. باید انقدر بهش فشار بیاری تا که الماس بشه. مثل یک قطره آب، توی اقیانوس، نباید مقاومت کرد. مثل یک آینه، باید روشن شد از نور، ولی همه‌ی نور رو باید رها کرد. مثل برف باید بارید و نگران آب شدن نبود. باید بود و دید که چطور زندگی تو رو جلو می‌بره. سوال رو باید پرسید. جوابی خواهد اومد. باید بپرسی ولی. اگه نپرسی چون می‌گی جوابی نیست، جواب هم نمی‌بینی. سوال و جواب فاصله‌ای ندارن. چون تا سوال رو نپرسی، فکر می‌کنی که جواب رو می‌دونی و مثل ظرفی که پره، دیگه جای جواب رو نداری. چرا اینجاییم؟ اینجاییم تا بفهمیم که چرا اینجاییم. این بودن انقدر مهم بوده که همه چیز دست به دست هم می‌دن که هر آدمی زنده بمونه. از فاصله‌ی دقیق زمین تا خورشید، تا تپش قلب و همه‌ی اتفاقای دیگه‌ای که هر لحظه دارن میوفتن که زنده بمونی. انقدر مهم بوده که هر وضعیتی هم که داشته باشی، اسلام خودکشی رو گناه کبیره می‌دونه. مهم نیست که آخرت چقدر بهتر باشه، ارزش این زندگی به قدریه که باید زنده موند توش، تا اون زمانی که باید. حقیقتی در جریانه که باید توی این زندگی به خاطرش آورد. مهم نیست چندبار گفتی که خدا هست و چندبار گفتی که خدا نیست. مهم اینه که چندبار پرسیدی که خدا هست یا نیست؟ مهم خالی شدن از همه چیزه. زندگی رو باید همینجا پیدا کرد. باید پیداش کرد، درست قبل از اینکه بخوای برسی به جایی یا کسی. اما این بار با نگشتن باید پیدا کرد.
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آنجا رود
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست
«دفتر سوم، مثنوی معنوی»
باشد که پیدا بشیم،
کامیار